ماجرای خرید ما
سلام به دوستان عزیزم و یکتا خانم و تینا گلی مامان
ببخشید دور به دور می ایم اپ می کنم شرمنده به خدا این قدر درگیر کار و بچه شدم که اصلا فرصت
هیچ کاری را ندارم
صبح روز پنجشنبه از طرف شرکت هتل گواشیر کلاس داشتیم از شانس بد ما تا ساعت 3 طول کشید
می خواستیم زود بیایم که نشد ساعت 3 اومدم دنبال تینا و رفتیم خونه یکتا هم خونه مامانم بود نیومد
نهاری خورده و نخورده کارهایم را کردیم که می خواستم با بابایی بریم شلوار و کفش برای خودم بخرم
رفتیم دنبال یکتا جون به قول بابایی دنبال هوی خودم
داشتیم دنبال جای پارک می گشتیم که عزیز مامان با حالتی متفکرانه گفت بابایی می توانی روی
من هم حساب کنی بابا من راباش بابایی با حالتی خاص گفت یعنی چی بابایی روی
تو حساب کنم گفت یعنی می توانم کمکت کنم تا جایی را پیدا کنی
ای خدا امن از دست شما فسقلی ها بالا دیپلم صحبت می کنید
خلاصه به هر بدبختی بود یک شلوار و یک جفت کفش خریدم اما ای دل غافل هوو هم بود اولش
راضی شد یک سی دی برایش بخریم برایش خریدم ولی اومد خونه مامانم شروع کرد به گریه کردن
که چرا برای خودت دو تا چیز خریدی برای من یکی ای دل غافل دیوانه ام کرده بود
به هر بدبختی بود راضیش کردم و در اخر گفتم باشه می روم می دم پس که اروم شد و اومد توی
بغلم خوابید هنوز خواب نرفته بودگفت مامانی زیاد به حرفهای من اهمیت نده
نری شلوار و کفش ها را بدی پس
یک چشمی گفتم که خانمی اروم توی بغلم خواب رفت مثل یک فرشته ناز
پیوست :می گن دختر هوو زنه نگید نه واقعا درسته