مراسم بله برون و غیرهههههههههه
سلام عزیزان مامان
شرمنده این قدر سرم شلوغه که وقت نمی کنم بیایم برایتان بنویسم جمعه
عید فطر مراسم بله برون عمو محسن شما بود ولی شب پنجشنبه خبر شدم
که دایی علی تصادف کرده من جوش هی جوش مردم تا به بیمارستان رسیدم
خدا را شکر به خیر گذشته بود پای دایی علی شکسته بود تازه دیروز یکشنبه
مرخصش کردند بماند چه قدر گریه کردم و شیر جوش به تینا گلم دادم
یکتا جون هم دایم بهانه می گرفت بره بیمارستان تا دایی اش را ببینه
روز جمعه عصر عم با چشمانی باد کرده مجبور بودیم برم مراسم
ساعت ٣ یکتا را بردم خونه مادرشوهرم پیش عمه اش تا موهای یکتا را درست
کنه خودم هم ساعت ٤ با تینا و شوشو امدم اونجا بابایی رفت دنبال کارهای
عمو محسن تا وسایل اش از گل فروشی بگیره با خواهرشوهرم کمی به
خودمون رسیدم موهایم را سشوار کشیدم و ارایش ملایمی هم کردیم ساعت
٦ حرکت کردیم انجا ولی تینا خیلی اذیت شد ومن هم مردم از بس بغلش
کردم از شانس کچل ما خانمی ما مادری شده پیش هیچ کس نمی موند
اصلا به من خوش نگذشت با بچه و دلم هم دایم پیش برادرم بود بلاخره
به هر بدبختی که بود مراسم به خوبی و خوشی تمام شد
امروز خیلی سردرد هستم میدانم به خاطر بی خوابی هست که دارم اخه
صبح که ساعت ٦ بیدار هستم تا شب ساعت ١٢ چشم روی هم نمی گذارم
دیروز عصر که رفتم خونه جای همه دوستان خالی یک ابگوشتی بار گذاشتم
به قول معروف یک وجب روغن داشت
سبزی خوردن هم دارم قراره ظهر که رفتم دنبال بجه ها نون محلی هم بگیرم
بعد با شوشو جان و یکتا بزنیم به بدن جای همگی خالی
بعد از چند ماه چه حالی میدهد ابگوشت خوردن..........
راستی برای تینا هم سیب زمینی داخل ابگوشت له کردم و داخل ظرف
گذاشتم برای امروز مادرشوهرم بهش بدهد اون عاشق سیب زمینی هست
الهی مادر فدای شما دو تا دختر ناز بشه یکتا جانم و تینا جانممممممممم