فوت بابا بزرگ بابایی
سلام عزیزان مادر
خوب هستید بگم از این وقایع چند روز تعطیلی
روز پنجشنبه گذشته سرکار نبودم مرخصی بودم که شب ساعت 8 خبر دادند بابابزرگ بابا یاسر فوت کرده
ما هم مجبور شدیم رفتیم بیمارستان که قرار شد روز جمعه تشیع جنازه باشه ولی چون شهرستان بود
کمی سخت بود ساعت 2 رسیدم شهرستان که خدابیامرز را دفن کردند شب اونجا موندیم من و تو
یکتا عزیزم و عمه جانت عمو محسن و بابا احمد بابایی و عزیز بزرگه رفتند کرمان که کار داشتند
نمی دانی مامانی چه قدر سخته مامانی دوری من از بابایی اخه این دومین بار بود از بابایی دور بودم
یکی اون شبی که بیمارستان بودم برای زایمان تو عزیز و یکی همان شب بود خیلی برای من سخت بود
خیلی شب اشک ریختم دلم بدجوری گرفته بود حتی دوری بابایی و دوری از عزیز کوچکه یعنی مامانم
خیلی برای من سخت بود خلاصه بابایی ظهر تاسوعا امدند چون رفته بودند خرید ظهر عاشورا هم مراسم
سوم بود که دیشب اخر شب رسیدیم خونه دیگه نای نداشتم به هر بدبختی بود رفتم حمام دوش گرفتیم
و صبحی با تنی خسته بلند شدم اومدم سرکار
قراره امروز خونه عزیز بزرگه پرسه باشه ولی چون سرکارم شاید نتوانم برم هنوز مشخص نیست
اما تو حسابی دو روز اونجا خوش گذروندی همش یا توی باغ های پرتقال بودی یا پیش گوساله ها
فقط می بایست با این حالم دنبال تو وروجک باشم همه از دست تو به تنگ اومده بودند می گفتند
خوب این پسر نشد با این کارهایش
دیشب هم به یک بدبختی تو را اوردیم خونه مگر می اومدی می گفتی می ایم کرمان به شرطی
گوساله ها را بیاری خونه
چی بگم از دست تو عزیز مامان