روز شنبه ما
سلام عزیزهای مامان یکتا و نی نی کوچولو
الهی مامان قربون شما دوتا وروجک بره
دیروز عصر بابایی ساعت ٣ تعطیل کرده بود اومد خونه عزیز بزرگه دنبال تو و من ساعت ٤ بود اومدم خونه
الهی قربونت برم که داشتی نقاشی می کشیدی فورا نهار را گرم کردم نهار رو خوردیم هوا بارونی بود
و ابری چه حالی می دهد توی این هوا بگیری تخت بخوابی ......
از روز قبل که همسایه مون اش برایمون اورده بود گرم کردیم و سه تایی زدیم به رگ .....
بابای زود رفت مغازه من هم از فرصت استفاده کردم و خیلی هم خسته بودم گفتم یکتا جان بیا با هم
جامون را بندازیم وتوی این هوای بارونی زیر پتو گرم لالا کنیم.
چراغ ها را خاموش کردیم پرده ها را کشیدیم اتاق تاریک شد مجبور شدم برایت سی دی بگذارم
ولی کو خواب مگر توی چشمای ناز تو خواب می اومد من هم از بی خوابی توی عالم بی هوشی بودم
تو هم می گفتی چشمات را نبند
نه بابا مثل اینکه خواب به ما نیومده بود مجبور شدم بلند شدیم کمی خانه را مرتب کردیم با هم چای
را دم کردم و میوه را شستم که با هم بخوریم نمی دانم چه حکمتی تو کار هاست وقتی حامله می شوم
میوه خوردن من هم به طرز وحشتناکی بالا می ره روزی ٣ تا ٤ کیلو میوه می خورم
کمی انار دونه کردیم تا بابایی بیایه با هم بخوریم......
یک ساعتی نگذشته بود که دوباره گرسنه ام شده بوداین هم از عوراض بارداری
کمی پفک هندی سرخ کردیم و مرغ گذاشتم بیرون تا برای شما سوخاری کنم
خلاصه تا ساعت ١١ بابایی اومد دو تا پلاستیک اشغال جمع شده بود