سفر شیراز
یکتا جان عزیز دل مامان سلام
الهی مامان قربون تو دختر شیرین زبونش بره
از روزی که امتحان ها تمام شده و مدارس ابتدایی
تعطیل شده اند تو شب ها که می ایم خونه فورا
می روی خونه المیرا و عرفان تا ساعت ١١ شب که
بابایی از سرکار برگرده خیلی اذیت می شوم تا تو
بیایی بالا کلا شب ها همون جا شامت را هم
می خوری می دانم از روی دلتنگی هست عزیزم
چون دیشب وقتی می خواستی بخوابی با کمی اخم
و دعوا به من گفتی تو دلت هیچی نداری من
گفتم یعنی چی مامان گفتی من داداش یا خواهر
می خواهم دق کردم از تنهایی چرا المیرا هم خواهر
داره و هم داداش من و بابایی از خنده مردیم
عزیزم می دانم تنها هستی ولی هنوز نمی فهمی
واقعا برای من یک شاغل هستم سخته نمی دانم
هر چی خدا بخواهد همون می شه عزیزم ولی کمی
سخته عزیزم مامان های که شاغل هستند می فهمند
من چی می گم
راستی تا یادم نرفته بگم چند روز رفته بودیم شیراز
خیلی خوش گذشت من وتو و بابایی جای همه خالی
راستی اونجا خیلی برای مامان تارا جون دعا کردم
همچنین برای خواهرم مریم
خدایا خودت گوشه نظری به همه بکن
امین یا رب العالمین