شرایط سخت من یکتا جان
سلام بر دختر نازم یکتا جان امروز که این پست را می گذارم یاددوران زایمان ام افتادم خواستم این جا
برای تو بنویسم تا وقتی بزرگ شدی بدانی عزیزم چی شده بود.
فروردین ٨٧ بود که دختر بیداریان به من تبریک گفت و گفت داری مادر می شوی اصلا باورم نمی شد
که مادر می شوم از خوشحالی توی پوست خود نمی گنجدیدم .
وقتی برای یک سری ازمایش رفتم نکاهی به من کردو گفت متاسفانه شما نمی توانید بچه دار بشوید
ماه ٢ بودم متوجه منظورش نشدم گفت که کم خونی دارید و اون هم شدید هم تو و هم همسرتان
دنیا روی سرمن خراب شد دست گذاشتم روی شکمم حست می کردم با تمام وجودم گفت نامه
می دهم برای پزشک قانونی برای سقط جنین وای خدا من من با دستان خودم نه دیوانه کننده بود
از مطب اومدم بیرون با عمه جونت رفته بودیم فقط گریه می کردم و اشک می ریختم من تو را می
خواستم وای خدای من فورا زنگ زدم به بابات رفتیم پیش دکتر متخصص ژنتیک خانم صباغ فورا پرونده
تشکل داد و فرستاد ازمایش و پرسید که ازدواج فامیلی هست که گفتم نه از بابا بزرگت عزیز بزرگه و
مامانم و داداشم و من و بابایی ازمایش خون گرفتند فرستاند تهران و گفتند باید جواب ازمایش بیایه
دکتر گفت برو سقط جنین کن چون تا چهار ماه سقط می کنند .
من چه کار می توانستم بکنم تو را می خواستم و دوستت داشتم خدایا تو بگو چه کار کنم حیران بودم
بین یک دور راهی بودم که ایا سقط کنم یا نه همه می گفتم برو سقط کن چون اگر سالم نباشه بچه ات
خودت تا اخر عمر می سوزی ولی من دل زدم به دریا توکل کردم به خدا گفتم هر جور هم باشه
بچه ام هست ومی خواهمش خلاصه جواب ازمایش از ماه ٤ هم رد شد تا اومد خوشبختانه جواب
مثبت بود یعنی مشکل خاصی تو را تهدید نمی کرد دکتر گفت خون تو الفا هست و خون بابایی بتا و هیچ
مشکلی نداری نمی دانی خدا دنیا را به من دادند اره دخترم یکتا بدان همه توی زندگی شون یک ازمایش
هایی دارند که ما از انها بی اصلاع هستیم پس خدا را در نظر باید گرفت و امیدمان فقط باید به او باشه
و بس یکتا جان هر روز که شاهد بزرگ تر شدنت میشوم از خوشحالی روی ابرها هستم و به تو افتخار
می کنم که از وجود من هستی و خدا را شاکر هستم که امیدم را ناامید نکرد عزیزم
نوبت زایمان تو ٥ دی ٨٧ بود که از روز ٤ درد من شروع شد خیلی ترسیدم وقتی به بیمارستان رفتم
داشتم می مردم از ترس دوست داشتم طبیعی زایمان کنم که الحمداالله هم همین جور شد .
ولی شب ساعت ها ٩ نیم بود که دکتر اومد صدای قلبت را گوش بده دید قلب کار نمی کنه هر چی
گوشی گذاشت دید نه قلب تو از کار افتاده بود حدود ٢٠ دقیقه شد که قلبت کار نکرد که ماما
جلوی من داشت به همکارش می گفت بچه توی شکمش مرده وای خدای من چی میشنیدم
دیگه نتوانستم طاقت بیارم اشک می ریختم مثل بارون بهاری فورا اکسیژن نصب کردند ولی قلب
تو کار نکرد که دکتر قاسمی اومد بالای سر من فورا داد زد سر پرستارها و گفت قند مادر افتاده پایین
زود سرم بیارید فورا با ١٣ تا سرنگ سرم کشیدند و زدند توی رگ دست من من هم بی صدا اشک
می ریختم حکمت خدا را از نزدیک دیدم که قلب تو بعد از ٢٥ دقیقه ارام ارام به کار افتاد که با یک امپول
فشار فورا من را بردند برای زایمان وقتی تو را در اغوش کشیدم تمام غم های دنیا یادم رفت باورم
نمی شد تو مال من باشی مال خود من دختر زیبای من یکتای من