تصادف خواهرم و مریضی دخترم یکتا
سلام عزیزان مامان
سلام به دوستان عزیزم
یک اتفاق بد....................
دیشب ساعت 9 بود که مامانم زنگ زد و با بابایی کار داشت حس ششم می
گفت اتفاقی افتاده که به من چیزی نمی گه وقتی بابایی قطع کرد فورا لباس
پوشید که فهمیدم اتفاق بدی افتاده التماس کردم که گفت خواهرم با شوهرش
تصادف کرده الان بیمارستان هستند فورا اماده شدیم و رفتیم بیمارستان یکتا
هم امد هر چی بهش گفتم بره خونه عزیز بزرگه حریفش نشدم دامادمان بینی
اش شکسته بود و سرش که چند تا بخیه خورد خواهرم هم پاش شکسته بود
باز هم جای شکر هست که به خیر گذشت نمی دانید توی اون لحظه بر من و
خانواده ام چی گذشت .
تا ساعت 3 بیمارستان بودیم یکتا با خاله اش امدند خانه وقتی رفتم دنبالش
دیدم بچه کمی تب داره و همچنین پاش درد می کنه مامانم گفت که سردش
شده بچه یخ کرده اما خدا می دونه یکتا دختر عزیزم کلامی به من چیزی نگفت
تمام دردهایش را می خوردو حرفی نمی زد به مامانم گفته بود عزیز من پام
خیلی درد می کنه ولی به مامانی چیزی نگوید اون غصه می خوره و برای نی
نی ما ضرر داره خدا مرگم بده وقتی این حرف را شنیدم مامانم از شنیدن این
حرف به گریه شد دیگه طاقت نداشتم وقتی رسیدم خونه حتی کلامی از درد
پاش به من نگفت وقتی رسیدیم به بابایی گفت بابا جون من امشب کنار تو می
خوابم مامانی من را نگاه نکنه می فهمه من مریض هستم جوش می زنه
امروز صبح بابایی وقتی این حرف را زد با بغض می گفت تا صبح چشم روی هم
نگذاشتم خدایا خودت محافظ دخترم باش الهی مادر قربون تو گلم بشه
خدایا خودت رحم کردی به خواهرم
خدا را شکر که به خیر گذشت