ماجرای یکتا و خوابیدن ما
سلام عزیز دلم و عروسک زندگی من
چقدر برای مامان های که می روند سرکار سخته که از شما عزیزان دل بکنند و بروند سرکار
من توی هفته انتظار می کشم که جمعه بشه و یک دل سیر بخوابم مردم از بی خوابی پنجشنبه ها که
دور می ایم خونه چون مجبوریم توی خونه هر دو عزیزانت تا می ایم خونه از ١٢ گذشته تا تو را بخواب بکنم می شه ٢ دیروز جمعه دلم خیلی مواستم بخوابم ولی تو ساعت ٩ بود بیدار شدی بالای سرم نشستی و هی می گفتی مامانی من صبحونه می خوام من گشنه هستم وای چقدر دلم می خواست بخوابم کله ام را کردم زیر پتو شاید تو هم بخوابی ولی اعتنایی نکردی مجبور شدم بلند بشم گفتم صبحونه چی می خواهی گفتی تخم مرغ بلند شم برایت تخم مرغ درست کردم گفتم بیا بخور گفتی من نون پنیر می خواهم نون پنیر اماده کردم با مغز گردو و کنجد گفتی مربا می خواهم می دونستم بهونه می گیری همه چیز را اماده کردم گفتم بیا صبحونه بخور گفتی من که نگفتم الان صبحونه می خواهم هر وقت گرسنه شدم می ایم می خورم من را باش به شدت عصبانی
گفتم اگر نیایی بخوری می رم سرکار فورا بلند شدی و گفتی غلط کردم می ایم می خورم دلم خیلی برایت سوخت الهی بمیرم
بابایی که شاهد ماجرا بود از خنده ریسه رفت گفتم خوش به حال تو که یکتا تو را اذیت نمی کنه صبحونه که خوردی ساعت ١١ بود لباس هایت را دراوردی و گفتی بریم حموم از ساعت ١١ حموم بودی تا ١١ نیم بعد ١١ نیم بود اومدم شستمت و اومدی بیرون عصر هم ساعت ٣ خوابیدی تا ٧ بعد ازظهر ساعت ٤ بود اومدم بخوابم که بابایی از مغازه برگشت مجبور شدم بلند بشم نهار برای بابایی گرم کنم تا بابا جون نهار خورد شد ساعت ٥ نیم تا اومدیم بخوابم اولی چشماهی من گرم شد دیدم خانم بیدار شد و نق زدن که من چایی می خوام خدایا شکرت چی بگم از دستت .....
همین که یک دختر شیطون دارم خدا را سپاسگزارم
یکتا جان خیلیییییییییییی دوستت دارم