یکتا و مدرسه
سلام عزیز دلم مامانی
خوبی گلم
چی بگن باز هم از شیطونی ها و اذیت های تو فسقلی
مامان دیشب از ساعت ١٠ شروع کردی به بی تابی که من
را ببرید مدرسه من مدرسه را دوست دارم
هرچی از من و بابایی که تو هنوز کوچولو هستی
کو گوش شنوا می گفتی من را ببر مدرسه قول میدم
اذیت نکنم.
الهی قربونت برم که این قدر به مدرسه علاقه پیدا کردی
می گم یکتا کدوم مدرسه می گی همون مدرسه ای که
درش را رنگ کردند.
خلاصه به هر بدبختی بود بخوابت کردیم و گفتم بگذار صبح
بشه هوا روشن بشه می برمت . تو هم بخواب رفتی
اما چه خوابی گلم از ساعت ٣ هر یک ساعتی یک بار
بیدار می شدی می گفتی مامانی هوا روشن نشده
اصلا" باور نمی کردم اینقدر علاقه به مدرسه داشته باشی
صبح ساعت ٦ بود که بیدار شدم که کارهایم بکنم بیایم
سرکار دیدم ای دل غافل بیدار شدی و دنبال من گریه که من هم می ایم همراهت هر چی می گفتم یکتا بخواب
ولی ....... تا مجبور شدم زنگ زدم گفتم نیم ساعتی دور
می ایم کارهای تو را کردم و با بابایی رفتیم خونه عزیز
پیش خاله مریم اونجا که رسیدی اروم شدی و خوابیدی ....