دل تنگی مامانی
سلام گلم و بلبلم
زنگ زدم خونه عزیز بزرگه گفت خوابی دلم برای صدایت خیلی تا خیلی تنگ شده است .
شب ها که وقتی می ریم خونه تا بابایی بیایه خیلی باهم بازی می
کنیم بعضی وقتها مثل یک خانم بزرگ می شینی پای درد دل مامانی
و گوش می دی که مامانی چی می گه گلم امروز دلم خیلی گرفته
دوست داشتم الان کنارم بودی نمی دانم چم شده می دانم خیلی
خسته ام دوست دارم چند روزی مرخصی باشم وبتوانم کنار تو و
بابایی باشم اخه من تا ساعت ٦ سرکارم تا از سرکار می ایم تا بریم
خونه ساعت ٨ می شه بابایی هم شب ها ساعت ١١ می ایه من و
تو تنها تا ساعت ١١ منتظر بابایی هستیم بعدشم که بابایی بیایه تا
شام بخوره و من جمع کنم می شه ساعت١٢ دیگر نای نشستن را
ندارم مجبورم تو را زود بخواب بکنم اخه تو تا ساعت ١ بیداری مجبورم
به هر بهانه ای بخوابت کنم چون باید زود بخوابم و صبح برم سرکار
عزیزم روزها خیلی برایم کسل کننده شده خیلی زیاد دوست دارم
چند وقتی توی خونه پیش شما باشم من که کمتر بابایی را می بینم
فقط شب ها اون هم ٢ ساعت خیلی دق کردم عزیزم کاش زودتر
بزرگ می شدی و درک می کردی .........