اتفاق بد
دشب چه شب سختی بود برای ما
عزیزکم دیشب ساعت 12 که از خونه عزیز کوچیکه می امدیم خونه تو خودت داشتی از پله ها می رفتی
بالا از هشتمین پله پرت شدی پایین وای نمی دانی چه حالی داشتم این قدر جیغ زدم هر چی گفتم یکتا
بیا بغل من گفتی خودم می ایم بالا خلاصه وقتی تو را از بغل همسایه گرفتم رنگ دخترم مثل گچ سفید
سفید شده بود فقط یک نگاهی به من کردی وگفتی مامانی دوباره بی حال افتادی روی دست من خدایا
نمی دانستم چه کار کنم
فورا با بابایی تو را بردیم بیمارستان باهنر تشکیل پرونده دادند و تو را بردند سی تی اسکن کنند
نمی دانید چه حالی داشتم تو به این کوچولویی بردند توی دستگاه من مردم و زنده شدم عزیزم دکتر
هم دلش برای تو فرشته سوخت خلاصه وقتی جواب سی اسکن را دکتر امد دید گفت خوشبختانه سر
اسیب ندیده فقط کمی بدنش کوفته شده نمی دانی من چه حالی داشتم گفت کمی اب میوه بخور
ببینند بالا می اری یا نه خدا را شکر بالا نیوردی ساعت 3 مرخصش کردند ولی امروز این قدر خسته و
سرددرد هستم نمی دانم چه کار کنم ولی خدا را شکر می کنم که چیزی نشد خدا تو را دوباره به ما
داد خدایا شکرت که دخترم چیزی نشده خدایا ممنون