یکتا جونم یکتا جونم ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
تینا جونم تینا جونم ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

عشق های مامان یکتا و تینا

خاطرات قبل از به دنیا امدن تو دختر زیبا

1389/11/18 16:05
نویسنده : فاطمه
1,077 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم خوبی امیدوارم همیشه خنده بر روی لبهای نازت ببینم.

امروز گلم می خواهم خاطراتی که قبل از به دنیا امدن تو داشتم بنویسم می دانم خاطرات خوبی نبوده ولی دوست دارم تو هم بدانی که من چقدر سختی کشیدم. می دانم خیلی از مامانها حس من را درک می کنند.

وقتی زمانی متوجه شدم حامله هستم با تمام وجود حست کردم و عاشقت شدم .

رفتم دکتر برای مراحل ازمایش و پرونده سازی که هر ماه چکاپ کنم وقتی دکترم ازمایشم را دید یک نگاهی به من کرد و پرسید بچه اولت هست من هم خیلی خوشحال گفتم اره گفت خانم شما مشکل دارید و نمی باید حامله بشوید اول فکر کردم اشتباه شنیدم فقط دکتر را نگاه می کردم اما اون خیلی خونسرد گفت شما مشکل کم خونی دارید و بچه شما مشکل تالاسمی ماژور دارد یک نامه به من داد و گفت تا ۴ ماه وقت دارید ان را سقط کنید باید بروید پزشک قانونی دنیا روی سرم خراب شد اصلا باور نمی کردم که این جوری خوشحالی من پایمال بشه.

با عمه ات از مطب بیرون امدم ولی اصلا" حس راه رفتن را نداشتم یعنی می بایست تو موجود دوست داشتنی را از بین ببرم . فورا رفتیم پیش متخصص ژنتیک اون هم ازمایشهای من را دید همان نظر را داد ولی در اخر گفت می توانم ازمایش از خانواده ات بگیریم و بفرستیم تهران تا ببینیم نتیجه ازمایش چی می شود همین نور امید کافی بود که من عزمم را جزم کنم و راهی که رفتم ادامه بدهم .

خلاصه گلم از من و بابایی و مامان جون و دایی و بابا بزرگی و عزیز ازمایش خون گرفتند فرستاند تهران ولی نتیجه ازمایش خیلی دور می امد و تو نزدیک چهار ماه بودی همه به من می گفتند برو سقط کن اگر خدایی نکرده بچه تالاسمی ماژور داشته باشه خودت تا اخر عمر می سوزی واقعا" بین دو راهی گیر کرده بودم اگر سقط نمی کردم خدایی نکرده تو مشکل داشتی چی واقعا خودم می سوختم ولی اگر تو نتیجه می امد و تو سالم بودی ان وقت من به درگاه خداوند مسئول بودم و هیچ وقت خودم را نمی بخشیدم .

واقعا " حال عجیبی داشتم اون شب رفتم مهدیه صاحب الزمان خیلی با خدای خودم حرف زدم خیلی اشک رختم وقتی حس می کردم که وجود داری ولی دکترها می گویند سقط باید کرد اتش می گرفتم اون شب امدم خانه به بابایی و همه گفتم بچه من سالمه نمی دانم چرا این حرف را زدم ولی خیلی مطمن بودم گفتم گل عیب داره ولی بچه من عیب نداره .

بعد از چهار ماه نتیجه ازمایش امد گفتند خون من الفا هست و خون بابایی بتا هیچ مشکلی ندارید شاید بچه شما هم مثل خودتان کمی کم خونی داشته باشه بخدا نمی دانستم چه کار کنم فقط اشک شوق می ریختم خلاصه عزیز دلم توی این مدت خیلی سختی کشیدم بخاطر همین وابستگی عجیبی نسبت به تو دارم بعضی وقت ها که هنوز خیلی کوچک بودم دوست نداشتم کسی غیر از من تو را دوست داشته باشه دوست داشتم تو فقط مال خودم باشی دوست کسی به تو محبت نکنه حتی خانواده ام و بابایی

اما حالا می فهمم تو عزیز تر از اونی هستی که من بتوانم درکت کنم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان علیرضا
18 بهمن 89 16:18
ممنون
ناشناس
19 بهمن 89 9:48
نازییییییییییی گلم