دختر خوش خواب
سلام عزیزکم الان زنگ زدم بابایی گفت خوابی از ساعت ۱ خوابیدی و هنوز بیدار نشدی ...
نویسنده :
فاطمه
17:05
بدون عنوان
تشکر برای بابا یاسر
تقدیم با عشق به همسر نازنینم و مهربانم فریاد می زنم با تمام وجودم دوستش دارم &...
نویسنده :
فاطمه
10:33
بدون عنوان
خدایا بار الها به گفتی صدایم بزن نگاهت می کنم یار رحمان یا رحیم امروز به سوی تو خالق زیبا امدم و چشمانم را به سوی تو سوق می دهم و با تمام وجودم می گویم دوستت دارم و سپاسگزارم که نعمت بزرگی به من دادی و من را لایق داشتن این نعمت دانستی خدایا کمکم کن تا به نحوه احسن بتوانم در تربیتش کوشا باشم خدایا کمکم کن تا بتوانم فرزندی سالم تحویل جامعه بدهم و باعث افتخار خودم و دیگران باشه ...
نویسنده :
فاطمه
10:30
دختر مامان یکتا گلم
سلام گلم و بلبلم خوبی مامان جون من دیروز عزیز به تو سوپ و فرنی شیر داده بود تا من عصر امدم خونه تو گلم خوب شده بودی خدایا سپاسگزارم دیشب تا ساعت ۱ بیدار بودی و نمی خوابیدی اخه مقصر نبودی گلم ظهر از ساعت ۲ تا ۶ خواب بودی عزیزکم ساعت ۱ یک پستونک شیر خوردی و خوابیدی ارام مثل یک بچه گربه ملوس ناز من ...
نویسنده :
فاطمه
10:21
مریضه دخملم
سلام گلم و بلبلم امروز حالت خوب نیست چون از دیشب تا به حال سرماخوردی بخاطر اینکه دیروز کلاه نپوشیدی و رفتی بیرون دیشب وقتی می خواستی انگشتت را بخوری ( اخه عادت تو هست که انگشت بخوری و بخوابی ) نمی توانستی و دهانت را باز کردی و گفتی مریضم صبحی که بابایی تو را برد خونه عزیز کوچیکه به عزیز زنگ زدم و گفتم برایت سوپ یا فرنی درست کنه دستش درد نکنه اما بخدا از دیشب وقتی دیدم سرما خوردی یک چیزی گلم روی قلبم سنگینی می کنه فقط دوست دارم این جا گریه کنم خدا کنه زودتر خوب بشی عزیزم به خدا خیلییییییییییییییییییی خیلیییییییییییییییی دوستت دارم گلم مواظب خودت باش مامانی من &...
نویسنده :
فاطمه
10:48
بدون عنوان
امان از دست تو
سلام گلم و بلبلم امروز حال مامانی خوب نیست اخه دیروز از ساعت ۵ از سرکار برگشتم تا ساعت ۹ داشتم اشپزخانه را می شستم و مجبور شدم تو نیم وجبی را ببرم خونه همسایه پیش سمانه ساعت ۹ نیم بود که امدم دنبالت تو نیامدی فقط جیغ می زدی دوباره ساعت ۱۰ اومدم دنبالت دوباره نیامدی مجبور شدم به زور بغلت کنم تا بیایی وقتی هم اومدی خونه گریه می کردی به هر بدبختی بود ساکتت کردم اخه خانمی جان سر شب برایت یک ماشین خریدم تا تو بیایی خونه ساعت ۱۱ بود به بابایی گفتم خسته ام می خواهم کمی زود بخوابم ولی تو نگذاشتی و می گفتی نه به هر بدبختی بود ساکتت کردم و روی پایم بخواب رفتی و من هم همان جا بیهوش شدم از خستگی ساعت ۳ نیم بود که دوبا...
نویسنده :
فاطمه
15:10