یکتا جونم یکتا جونم ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
تینا جونم تینا جونم ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

عشق های مامان یکتا و تینا

شیطونی یکتا

سلام گلم و بلبلم دیشب مهمان داشتیم ولی تو این قدر شیطونی کردی که می خواستم از دست تو گریه کنم تمام اسباب بازی هایت را جمع کردی و گفتی به هیچ کس نمی دهم هر وقت ازت می خواستم به امیر رضا یک اسباب بازی کوچولو بدهی داد می زدی این ها خراب می شوند بابایی دعوا می کنه ساعت ۱۲ بود دیگه بخواب رفتی اون هم چه خواب نازی گلم داشتی الهی من قربون اون شیطونی هایت برم می دانم تنهایی و مامانی تنهایت می گذاره و می ره سرکار ولی عزیزم تحمل کن و همیشه از خدا می خواهم که به من صبر و تحملی بده و بتوانم دوریت را تحمل کنم............   ...
26 بهمن 1389

زنگ زدن یکتایی

سلام گلم امروز ظهر توی دفترم بودی که دیدم زنگ زدی و گفتی مامانی خاله مریم کارت داره و شروع کردی با من دعوا کردن  که چرا دوباره رفتی سرکار سرم خیلی شلوغ بودم گلن نمی توانستم باهات صحبت کنم گفتم یکتا من زنگ می زنم کاری نداری دوباره دعوا کردی قطع نکن من دعوات می کنم ولی مجبور بودم قطع کنم منعذرت می خواهم گلم الان هنم زنگ زدم خونه مادر جون گفت خوابی خیلی دلخور شدم ولی مجبورم تحمل کنم تا تعطیل کنم و بیایم پیش دختر گلم این بوس از طرف مامانی برای یکتا گلم ...
26 بهمن 1389

لباس عید

سلام بلبلم خوبی مامانی چند روزی هست که دنبال لباس عید برای تو دختر گلم می گردم هر جا که می روم هیچ چیز پسند نمی کنم گلم تو عید عروسی خاله جان بابایی هست فعلا" مجبور شدم پارچه حریر برای دختر گلم بخرم تا بتوانم یک لباس مجلسی خیلی شیک برای تو نازنین بدوزم اما یک دست که کمه چند جا هم سر زدم همه قول دادند اخر ماه لباس جدید می اورند. دیشب خیلی شیطونی کردی حرفهای بامزه ای می زدی رفتی شونه بیاری و سر من را شونه کنی بابایی سرگرم تماشای تلویزیون بود و من داشتم مجله حل می کردم ول کن که نبودی من هم با زبون خودت هی می گفتم بابا یاسر دخترت را نگاه کن اذیت می کنه بابایی حواسش که نبود تو رفتی جلوی بابایی گفتی بابا یاسر ببین مامانی چی می...
24 بهمن 1389

خاطرات قبل از به دنیا امدن تو دختر زیبا

سلام گلم خوبی امیدوارم همیشه خنده بر روی لبهای نازت ببینم. امروز گلم می خواهم خاطراتی که قبل از به دنیا امدن تو داشتم بنویسم می دانم خاطرات خوبی نبوده ولی دوست دارم تو هم بدانی که من چقدر سختی کشیدم. می دانم خیلی از مامانها حس من را درک می کنند. وقتی زمانی متوجه شدم حامله هستم با تمام وجود حست کردم و عاشقت شدم . رفتم دکتر برای مراحل ازمایش و پرونده سازی که هر ماه چکاپ کنم وقتی دکترم ازمایشم را دید یک نگاهی به من کرد و پرسید بچه اولت هست من هم خیلی خوشحال گفتم اره گفت خانم شما مشکل دارید و نمی باید حامله بشوید اول فکر کردم اشتباه شنیدم فقط دکتر را نگاه می کردم اما اون خیلی خونسرد گفت شما مشکل کم خونی دارید و بچه شما مشکل تالاسمی ما...
18 بهمن 1389

یکتا و سرزمین توپ

سلام دوستان گلم سلام بر دخمل ناز مامانی یکتا گلم دیشب با یکتا و بابایی رفتیم سرزمین توپ اخه چون هوا سرده نمی توانم اون پارک ببرم جای خلوتی بود اول خانمی سوار قطار شد بعد هواپیما و ماشین و اخر هم توی استخر توپ از یکتا گلم عکس گرفتیم قرار شد سه روز دیگه بریم عکس ها را بگیریم   این چند وقت همش یکتا خونه عزیزاش بود (اخه دخترم به مامانم و مادرشوهرم به هر دو می گه عزیز) وقتی باهاش بیرون می ایم داد می زنه خونه عزیز نریم نه عزیز کوچکه نه عزیز بزرگه فقط بریم بگردیم وقتی می گم یکتا چه طور بگردیم دستاش را به هم می ماله می گه این جوری.............     ...
16 بهمن 1389

عکس های یکتا گلم

یک روزه گی یکتا   سه ماهگی یکتا   پنج ماهگی یکتا   شش ماهگی یکتا   یکتا خانم با کلاه گیس   دو سالگی یکتا و با خرس هاش   ...
12 بهمن 1389

ماجرای خیاطی ما

سلام گلم سلام بلبلم  این بوس از طرف مامان به دختر گلش یکتا خانم دیروز با مامان و عمه و عزیز رفتیم خیاطی برای دوخت لباس عروسی خاله بابا وقتی خیاط می خواست اندازه لباس من را بگیره تو گریه می کردی و نمی گذاشتی عمه تو را بغل کرده بود داد می زدی می خواهم برم پیش مامانم وقتی بغلم شدی و خیاط مجبور شد اون جوری اندازه من را بگیره دوباره داد می زدی دست به جون مامانم نکنی همه خنده شون گرفته بود از کارهای تو فسقلی موقع برگشتن بارون شروع شده بود هی می گفتی مامانی بارون می ایه توی صورتم   ...
12 بهمن 1389