ماجرای خیاطی ما
سلام گلم سلام بلبلم این بوس از طرف مامان به دختر گلش یکتا خانم
دیروز با مامان و عمه و عزیز رفتیم خیاطی برای دوخت لباس عروسی خاله بابا وقتی خیاط می خواست اندازه لباس من را بگیره تو گریه می کردی و نمی گذاشتی عمه تو را بغل کرده بود داد می زدی می خواهم برم پیش مامانم
وقتی بغلم شدی و خیاط مجبور شد اون جوری اندازه من را بگیره دوباره داد می زدی دست به جون مامانم نکنی
همه خنده شون گرفته بود از کارهای تو فسقلی
موقع برگشتن بارون شروع شده بود هی می گفتی مامانی بارون می ایه توی صورتم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی