ماجرای سرکار رفتن
سلام عزیز مامان
خوبی گلم
امروز صبح که می خواستم بیایم سرکار بیدار شدی و گریه کردی و گفتی مامان جون من هم می ایم
گفتم من جایی نمی روم گفتی پس چرا لباس هایت را پوشیدی من را مجبور کردی لباس هایم را در بیارم و بیایم کنارت وقتی که بخواب رفتی فورا" لباس هایم را پوشیدم که امدم سرکار دلم خیلی برای تو دختر نازم سوخت .
الهی من قربون اون دل نازت برم که وقتی عصرها می ایم دنبالت می گی مامانی من را تنها گذاشتی ای جان دختر نازم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی