یکتا جونم یکتا جونم ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
تینا جونم تینا جونم ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

عشق های مامان یکتا و تینا

یکتا و پارک

سلام دختر ناز مامان   خوبی گلم تا امروز می شود 5 روزه که خونه عزیز بزرگه هستیم خدا را شکر عادت کردی کمتر بهانه می گیری که بریم خونه خودمون عزیزکم 2 روز نصفی تعطیلی پیشت بودم شب جمعه با بابایی رفتیم پارک نشاط خیلی خوش گذشت تو همون لحظه که رسیدیم اصلا" مهلت نشستن را ندادی فورا" رفتی سوار ماشین برقی شدی بعد سوار قطار شدی بعد دوباره گفتی می خواهم برم استخر توپ این قدر بازیگوش هستی که ما را مجبور کردی تنهایی سوار چرخ فلک بشی حالا چرخ فلک نبود صندلی پرنده اسمش بود من خیلی ترسیده بودم نمی خواستم سوارت کنم ولی بابایی می گفت بگذار سوار بشه ترسش می ریزه من هم مجبور شدم سوارت کنم دایم دست تکون می دادی و می گفتی مامان جونم مامان خودم ...
18 ارديبهشت 1390

بد خوابی

سلام عزیزم خوبی گلم     امروز صبح ساعت 5 نیم عزیز بزرگه عمو عمه بابا احمد راهی مشهد شدند التماس دعا اما تو گلم حدسی که زدم درست بود دیشب تا صبح ساعت 4 نخوابیدی هی گریه می کردی     که بریم خونه خودمون هی جیغ می زدی تو کجا می خواهی بری اخه تو گلم فکر کردی من تو را گذاشتم اون جا می خواهم برم یک جای دیگه ساعت 4 بود که دیگر بی حال شدی و بخواب رفتی مامانی دیگه نفس از بدنش کشیده شده بود صبحی هم می خواستم بیایم خواب بودی چه خواب نازی ولی مامانی داره این جا از حال می ره خاله جان ( اخه من به مادر شوهرم می گم خاله ) فاطمه محسن و بابا احمد سفرتان بی خطر دوستتان دارم ...
14 ارديبهشت 1390

یکتا وشیر خوردن

سلام گلم و بلبلم     الان زنگ زدم خونه عزیز کوچیکه گفت خوابی الهی قربون اون خواب رفتنت بشم عزیزم     دیشب وقتی کنارم خوابیدی دوباره یواشکی بدون اینکه بابایی بفهمه لباسم را عقب زدی و گفتی من جی جی (منظور همون مع معی هست) می خوام گفتم زشته مامانی گفتی چرا امیری می خوره امیری همون امیررضا پسر دوستم هست دلم برایت خیلی سوخت اخه تو تا 2 ماه فقط شیر من را خوردی از وقتی که شیشه گرفتی دیگه سینه را ول کردی اما هر کار می کنم که از شیشه بگیرمت نمی توانم اخه شبها عادت کردی و دایم گریه می کنی می گی شیر تو پستونک می خوام می دانم سختت هست عزیز دلم     ...
13 ارديبهشت 1390

مسافرت عزیز

سلام گلم خوبی مامان جون عزیز دلم فردا صبح چهارشنبه ساعت 5 صبح عزیز بزرگه با عمه عمو و بابا احمد می خواهند بروند مشهد خوش به سعادتشون دلم خیلی گرفته عزیزم  من هم خیلی پرطمع هستم مامانی اخه من و تو بابایی مهر سال گذشته رفتیم انشاالله به سلامتی بروند بهشون خوش بگذره مامانی من قراره امشب من و تو و بابایی امشب بریم خونه انها بمونیم تا فردا صبح خداحافظی بکنند و تا یک هفته هم باید توی خونه انها باشیم یک کم دلم شور می زنه تو شب اونجا بهونه نگیری اخه تو عادت کردی شبها خونه خودمون بخوابیم     ...
13 ارديبهشت 1390

مامانی و دلتنگی از تو

سلام مامانی دختر گلم خوبی عزیزم   ببخشید عزیزم چند روزی بود سرم خیلی شلوغ بود گلم دیروز مامانی با همکارش (خاله زری) رفته بودیم ماموریت زرند تا عصر ساعت 6 اونجا بودیم با این مثل هر روز رسیدم خونه ولی دلم خیلی برایت تنگ شده وقتی رسیدم خونه گفتی مامانی من را تنها گذاشتی الهی مامانی بمیره و این حرفها را نشنوه شب هم وقتی می خواستیم بخوابیم اومدی کنارم و گفتی مامانی چشمات را باز کن من را دوست نداری بوسیدمت و گفتم هم اندازه دنیا بدو رفتی پیش بابایی و گفتی بابا یاسر من را دوست داری وقتی بابایی هم گفت اره این قدر خوشحال شدی و گفتی من دختر مامانی و بابایی هستم الهی من قربون این دختر ناز برم که این قدر دلتنگی می کنه عزیزم...
12 ارديبهشت 1390

تقدیم به همسرم

    تقدیم به همسر مهربانم می خواهم دخترم یکتا هم بدانه چقدر بابایی را دوست دارم   یاسر جان توی این چند سالی که ما با هم عاشقانه زندگی کردیم شکر خدا تا به حال مشکلی نداشتیم یعنی نگذاشتیم مشکلات زندگی بر روی عشقمان تاثیر بگذاره عزیزم نمی دانم با چه زبانی از زحمات تو تشکر کنم و با چه زبانی بگویم دوستت دارم     ...
7 ارديبهشت 1390