یکتا جونم یکتا جونم ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه سن داره
تینا جونم تینا جونم ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

عشق های مامان یکتا و تینا

چشم خوردن خودم ههههههههههههههههههه

1392/7/30 8:25
نویسنده : فاطمه
704 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق های مامانی یکتا و تینا

می گن ادم خودش را خودش چشم می زنه مثال منه ها به خدا سوال

دیروز ساعت 3 رفتم دنبال دخمل ها یکتا گلی خواب بود که هیچ تینا را فورا برداشتم پا به فرارنیشخند

شوخی کردم اومدم خونه شوشو نهار گرم کرده بود نهار را خوردم به کله ام زد امروز نخوابم برم

برای دخمل ها لباس پاییزی بخرم ساعت 4 نیم لباس پوشیده اماده نبرد با جیبمدلقک

شوشو گفت هر وقت جای کاری داریم این قدر زود حاضر نمی شی ولی وقتی بخواهی پولهای

بی زبون را خرج کنی سه سوته حاضری من هم گفتم ما اینیم دیگه گاوچران

رفتم دنبال یکتا که خدا را شکر بیدار شده بود لباس پوشید و راه افتادیم به ولگردی سه نفره

من و دخمل هایم ههههههههههههههههه

خدا را شکر امسال یک پالتو خیلی ناز مامانی به رنگ طوسی کمرنگ برای یکتا پیدا کردم

و برای اون وروجک هم یک پیراهن مامانی به رنگ سبز سیدی با یک جوراب شلوار خریدم

و اومدیم خونه مامانم دیدم وای ساعت 7 هست یعنی این قدر ما توی یک مغازه حیرون شده

بودیم چشمک یادم اومد ای دل غافل ساعت 9 نوبت دکتر برای خواهرم گرفته بودم من هم شدم

این جا بانی و گروه امداد نیشخند بچه ها را بردم خونه مامانم با خواهرم رفتیم دکتر تا کی

ساعت 11 بدو بدو نه راستی با ماشین بودم با فشار دادن روی گاز ماشین اومدیم خونه دنبال

بچه ها خواهرم را رسوندم خونه شون و رفتم خونه که خوشبختانه شوشو جان هنوز

نرسیده بود یادم اومد که برای فردا ظهر نهار درست نکردم برنامه غذایی یکتا به دادم رسید

چون اون امروز می بایست ماکارانی ببره فورا دست به کار شدم هویچ فلفل را خرد کردم

و گوشت و ماکارانی شد نهار امروز ما خنده ساعت شد 12 هنوز لباس های یکتا خانم را اتو

نزده بودم تا لباس اتو کردم شوشو هم چای دم کرد فکر کنید اون موقع شب چایی دم کرد

ما اینیم چون نصف شب ما ساعت 2 به بعدهنیشخند ( قابل توجه مامان محیا گلی )

لباس اتو کردم رفتم تینا را عوض کردم رفتم خبر مرگم زیر غذا خاموش کردم

رفتم دیگه کجا رفتم دارم دیوانه می شوم ها ها هان یادم اومد اون موقع

شب اب میوه گرفتم برای یکتا خلاصه نگاه به ساعت افتاد دیدم ای دل

غافل شد ساعت 1 بیست دقیقه دیگه بی هوش افتادم هیچی نفهمیدم

تا تینا خانمی به شیر اومد اه اه اه اه کلافه بعضی وقتها اصلا حس شیر

دادن نیست خلاصه صبح که از خواب بیدار شدم دیدم ای دل غافل از شدت

کمر درد نمی توانم بلند بشم فعلا به یک بدبختی تا این ساعت به لطف

خدا روی صندلی نشستم  تا ببینم چی پیش می ایه یا دیگه فردا از

جامون نمی توانیم بلند بشیم یا هم می توانیم چی بگم

فعلا مثل پیرزن ها دست به کمر راه می رم فکرکنید توی محیط کار

ههههههههههههههههقهقهه

فعلا تا بعد بای

التماس دعا

راستی تسبیح من کو ذکر بگم .............................

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

آتی هنر تزیین
30 مهر 92 13:26
سلام عزیزم! ممنون از حضور شما توی وبلاگم! انشالا که خدا دوتا دختر گلتون رو برای شما نگه داره!
مامان سيد محمد سپهر
4 آبان 92 10:09
سلام عزيزم....به ياري خدا تونستم جشن خوبي براي گل پسري بگيرم......شما هم دعوتين به ديدن عكس هاي جشن سيدي
مانی محیا
5 آبان 92 9:33
جیگرتو خواهر. حال میکنم از کارهایی که میکنی و مینویسی. لنگ خودمی. البته تا 9 شبش. بعدش من بیهوش میشم.. من اولا همه چی رو مینوشتم که کی و کجا میرم. کمی چشم خوردم. الان فقط از محیا میگم(تقریبا).. خواننده با کارهای من گیج گوره میگرفت. خوبه یکی مثل خودم پیدا کردم. عاشقتم. لباسای دخملا هم مبارک. راستی یه وقت عکسی نذاری از دخترا.. بابا منتظرم


مرسی گلم چشم در اولین فرصت حتما
sanaz
6 آبان 92 17:59
سلام .مرسي به وبلاگ ما سر زدين.عزيزم چه خوب مينويسين و خيلي بامزه اتفاقات رو تعريف ميكنين وقتم خيلي كمه اگه بشه بازم ميام وبتون


مرسی گلم لطف داری