یکتا جونم یکتا جونم ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
تینا جونم تینا جونم ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

عشق های مامان یکتا و تینا

تولد عشق زندگی من

سلام عزیزم مامان عشق مامان یکتا گلم   بزن اون دست قشنگه رو            تولد عشق منه تولد عزیز ترین موجود زندگیم یکتاست   عزیزم تولدت مبارک   انشاالله ١٢٠ ساله باشی عمری با عزت داشته باشی باورم نمی شه ٤ سال گذشت الان وارد ٥ سالگی شدی وای خدای من کی ایم فرشته زیبا بزرگ شده که من نفهمیدم قراره امشب پنجشنبه شب مهمونی ساده ای به مناسبت تولد تو بگیرم چون با این وضع هستم مجبورم ساده تولدت را برگذار کنم خودمونی فقط عزیزای تو می ایند با خاله و دایی و عمه و عم خدا کنه همه چیز به خوبی و خوشی برگذار بشه دوستتت دارمممممممممممم عزیزکممممممم...
7 دی 1391

شب یلدا

سلام عزیزان مامان خوبی نفس مامان از روز یلدا براتون بگم که من بیچاره و بدشانس از شب چهارشنبه دندون درد شدیدی گرفتم ظهر پنجشنبه که از سرکار اومدم خونه تو دم مغازه بابایی بودی که با هم اومدیم خونه از بس حالم بد بود و دندون درد داشتم و همچنین سردرد وحشتناکی که کلا بیهوش شدم تو هم ناراحت که چرا خوابیدم اخرش دیدم خیلی اذیت می کنی گفتم برو پایین پیش هستی بازی کن از خدا خواسته بدو رفتی پایین من را بگو که ساعت ١٢ نیم خونه بودم دیگه هیچی نفهمیدم با همون لباس ها از شدت درد بی حال افتادم روی تخت وقتی چشم باز کردم دیدم ای دل غافل ساعت ٢ نیم هست و تو هنوز پایین خونه هستی داری بازی می کنی حتی نای بلند شدن هم نداشتم وقتی صدایت کردم انگا...
2 دی 1391

سنوگرافی

  سلام بر جوجوهای مامانی یکتا گلم و نی نی عزیزم که هنوز اسمش تائید نشده که به حتمال زیاد کیانا جانم دیروز عصر رفتم دکتر برای سنوگرافی الهی مامان قربون اون تکون هایت بشم چه ناز خوابیده بودی و دست و پا تکون می دادی دلم می خواست زودتر بیایی و در اغوشت بگیریم . خانم دکتر گفت وزنش 1100 می باشد یعنی یک کیلو  100 گرم الهی قربونت برم مثل گنجشک می مونی امروز قراره برم برای تو النگو ناز بخرم و بابایی قراره برایت یک گوشواره بخره مبارکت باشه فندوق مامان راستی عزیزم یکتا گلم هم دیگه صبرش سر اومده دیروز می گفت شما دروغ می گوید نی نی داریم کو پس چرا نمی ایه ؟؟؟؟؟؟؟؟       ...
20 آذر 1391

تصادف خواهرم و مریضی دخترم یکتا

سلام عزیزان مامان سلام به دوستان عزیزم یک اتفاق بد.................... دیشب ساعت 9 بود که مامانم زنگ زد و با بابایی کار داشت حس ششم می گفت اتفاقی افتاده که به من چیزی نمی گه وقتی بابایی قطع کرد فورا لباس پوشید که فهمیدم اتفاق بدی افتاده التماس کردم که گفت خواهرم با شوهرش  تصادف کرده الان بیمارستان هستند فورا اماده شدیم و رفتیم بیمارستان یکتا هم امد هر چی بهش گفتم بره خونه عزیز بزرگه حریفش نشدم دامادمان بینی اش شکسته بود و سرش که چند تا بخیه خورد خواهرم هم پاش شکسته بود  باز هم جای شکر هست که به خیر گذشت نمی دانید توی اون لحظه بر من و  خانواده ام چی گذشت . تا ساعت ...
18 آذر 1391

خاطره ای از روز تشیع جنازه

  سلام به فرشته های مامان سلام مخصوص هم به دختر گلم یکتا که هر روز می گذره شیرین زبون تر     می شود. راستی تا یادم نرفته یک خاطره از روز تشیع جنازه بابابزرگ بابایی بنویسم و  دوستان بخونند که این وروجک مامان چی هست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ زمانی که ما جلوی ماشین امبولانس بودیم من و عمه جان توی ماشین داشتیم گریه می کردیم که یک دفعه یکتا نگاهش افتاد به عمه گفت عمه جان چرا گریه می کنی دیدی جوابی نشنیدی فورا  با حالتی مظلوم گفتی عمه جان گریه نکن من خودم فکری به حالت می کنم در همان لحظه نمی دانستم بخندم یا گریه کنم همه ما توی ماشین از حرف تو شوکه شده بودیم ولی کسی تو...
14 آذر 1391

فوت بابا بزرگ بابایی

سلام عزیزان مادر خوب هستید بگم از این وقایع چند روز تعطیلی روز پنجشنبه گذشته سرکار نبودم مرخصی بودم که شب ساعت 8 خبر دادند بابابزرگ بابا یاسر فوت کرده ما هم مجبور شدیم رفتیم بیمارستان که قرار شد روز جمعه تشیع جنازه باشه ولی چون شهرستان بود کمی سخت بود ساعت 2 رسیدم شهرستان که خدابیامرز را دفن کردند شب اونجا موندیم من و تو یکتا عزیزم و عمه جانت عمو محسن و بابا احمد بابایی و عزیز بزرگه رفتند کرمان که کار داشتند نمی دانی مامانی چه قدر سخته مامانی دوری من از بابایی اخه این دومین بار بود از بابایی دور بودم یکی اون شبی که بیمارستان بودم برای زایمان تو عزیز و یکی همان شب بود خیلی برای من سخت بود خیلی شب اشک ریختم دلم بدجوری گرفته...
6 آذر 1391

بیدار شدن یکتا گلمممممممم

  سلام به عزیزهای مامان یکتا و ........... مامانی هنوز تصمیم نگرفتم اسم تو وروجک را چی بگذارم چون دکتر گفته شاید دختر باشه هنوز مشخص نیست ولی خدا کنه سالم باشی نفسم قصد کردم اگر دختر بودی کیانا یا ویانا و اگر پسر بودی یاسین حالا هر چی خدا بخواهد عزیزم امروز هوا خیلی ابری و دلگیر بود دوست داشتم کمی بیشتر بخوام ولی تو وروجک مامان چنان لگدی به پهلوی چپ من زدی که مجبور شدم بیدار بشم الهی قربون اون لگدهای نازت برم بیدار شدم و کم کم کارهایم را کردم و اماده رفتن شدم ولی چند وقتی هست که بیدار کردن یکتا گلم خیلی سخت شده به خاطر دیر خوابیدنش هست هر روز صبح که بیدارت می کنیم این قدر غر غر می کنی می گی مامان بگذار 5 دقیقه دیگه...
24 آبان 1391

خبر از خودمون

سلام عزیزان مامان و یکتا دختر گلم دیروز رفتم سنوگرافی بگوید خوب ..................................... ..................................................... ....................................................   دکتر متقی بعد از سنوگرافی گفت درست مشخص نیست ولی احتمالا" دختر  باید باشه الهی قربون هر دوی شما برم که برای من و بابایی عزیز هستید هرچی خدا بخواهد و خیر باشه پیش می ایه ...
15 آبان 1391

اتقاقات اخیر

سلام عزیزای مامان سلام به دختر نازم یکتا و نی نی عزیزم که هنوز مشخص نیست احتمالا تا فردا برم دکتر مشخص بشه دیروز به یکتا رفتم تره بار مقداری میوه بخریم عاشق لیمو شیرینم یک پاکت لیمو شیرین خریدم یکتا هم عاشق نارنگی فکر کنم به خاطر اینکه زود پوست می شه دوست داره مقداری کاهو و هویچ خریدم اومدیم خونه کاهو را شستم و در ظرف گذاشتم تا ابشون بره هویچ ها را تمیز شستم برای اب گرفتن بعد در غیاب بابایی تا تونستم لیمو شیرین نارنگی و انار دونه کرده که توی ظرف داشتم داخل یخچال خوردیممممممممممممم ای ول که این همه ما می خوریم بعد هم بعد از زایمان اعتراض می کنیم چرا چاق شدیم بابایی ساعت 10 بود اومد خونه عدسی درست کرده بودم که با هم خور...
8 آبان 1391